يكشنبه ۵ مهر ۹۴
یه روزی میاد،تو خونمون،کنار هم نشستیم...
یهو میبینیم دختر کوچولومون داره با اصوات نامفهومی صدامون میکنه...
میریم سمتش...
میبینیم دسته مبل و گرفته و روی پاهای تپلش ایستاده...
تو میری سمتش،بلندش میکنی،می بوسیش و میگی:
قربون عروسک بابا بشم که بزرگ شده و میخواد راه رفتن یاد بگیره...
بعد دوتایی مون دستاش و میگیریم و میخوایم اولین قدمای زندگیش و یادش بدیم...
چه روزی بشه اون روز...
ღ ღ ღ